مرد مسنی به همراه پسر بیست سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی كه مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر بیست ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی كه هوای در حال حركت را با لذت لمس میكرد فریاد زد: پدر نگاه كن درختها حركت میكنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین كرد.
كنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند كه حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حركات پسر جوان كه مانند یك كودك ۵ ساله رفتار میكرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه كن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حركت میكنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میكردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چكید.
او با لذت آن را لمس كرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه كن باران میبارد، آب روی من چكید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشك مراجعه نمیكنید؟
مرد مسن گفت:
ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
سایت علمی و تفریحی
و آدرس
www.civilbax.loxblog.com
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.